loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 17 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
وقتی کلبه کوچکی ساختیم

که پنجره هایش

به باغچه های محبت باز می شود

تو بیکران مطلق را ماوا ساختی

و من اینجا

دفتر خاطراتمان را ماوای اشک هایم

ای آرام جان!

این کوچک ناتوان را

در آغوش پهناورت بپذیر

به دنبال تو

تا کدامین ایستگاه مهربانی بیایم؟

کجا پی تو بگردم؟

به پاهای خسته ام نگاه کن!

که

نرمی جای پایت را آرزو دارند

و دستان تشنه ام

آرام دستانت را

وقتی دل ِ تنگم تنهایی را در آغوش می گیرد

نوازش مهربانی هایت را حس می کنم

تو در کنار منی

آرام،صبور

کاش چشمانم همیشه بسته می ماند

کاش آنها را باز نمی کردم

که ببینم جای خالی تو را

تو در دورترین افقهای سرنوشت ایستاده ای

با وقار،پر غرور

و من

قوی ترین بالهای اشتیاق را قرض می گیرم

و شمشیر به دست

به جنگ فاصله ها می آیم.

یادت هست که چه آسان آن را کشتیم!

قهقه های پیروزیمان عرش را می شکافت

اما امروز...

من تنهایم

و دشمنانمان،رویین تن

که نمی دانند

همه هستی مرا به گروگان گرفته اند

چرا ساکتی ای بیکران؟

نمی دانم ناله هایم را

می شنوی

می دانم من هم باید ساکت بمانم

که صدای سرنوشت را بشنوم

و بدانم آنچه که امروز

ذهن کوچکم قادر به پذیرفتنش نیست

فردای را می سازد که ثمره اش

لبخندهاییست بر لبان همه

و تنها قادر متعال است

که می داند خیر ما در چیست!

 

"پری!کتاب فارسی من کجاست؟"

"پری!تو باز کتاب های منو مرتب کردی،همه وسایلم گم شده؟خودکار قرمزم کجاست؟"

"پری!دیرم شده،غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی؟"

هر صبح که خواهر و برادر هایم می خواستند به مدرسه بروند و هر بعداز ظهر که همه آنها کلاس اضافه بر مدرسه داشتند.این پری،پری گفتن ها در خانه ما اوج می گرفت و کلافه ام می کرد.بخصوص آن روز بعدازظهر بی حوصلگی ام مزید بر علت هم شده بود و بی دلیل اعصابم خرد بود.تصمیم گرفتم برخلاف همیشه به هیچ کدام از این امر و نهی ها اعتنایی نکنم،ولی وقتی خواهرم گل اندام گفت:

_"غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی؟" از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.یک شیشه ترشی سیر و یک قابلمه لوبیا پلو را به خواهرم دادم و با عصبانیت گفتم:

_گلی تو انقدر تنبل و بی عرضه ای که حتی نمی خواهی غذای معلمت رو حاضر کنی!

خواهرم با خنده حرص آوری گفت:

_به من چه مربوطه که تو می خواهی ثواب کنی؟باید حتما کباب بشی تا دست از سر ثواب بیجات برداری؟

منظور گلی رو نفهمیدم و گفتم:

_بیچاره گرسنه اس!

با خشم گفت:

_به من چه که دل تو برای هر گرسنه ای می سوزه!تا حالا کی شنیده که علاوه بر شهریه،باید غذا هم واسه معلم برد؟

_اگه همه شاگرداش براش غذا می بردن که اون هیچ وقت مجبور نبود غذا بپزه.

قابلمه رو از دست من گرفت و گفت:

_مگه همه مثل تو خل شدن؟همه می دونن که مردا هیچ ظرفیت اینو ندارن که یه زن از راه دلسوزی بهشون لطف کنه!فوری به خودشون می گیرن و به راه بد تعبیر می کنن.من هم برای اینکه استاد درباره تو فکر بد نکنه بهش گفتم خواهر من دیوونه اس.چپیده تو آشپزخونه و هی از صبح تا شب غذا می پزه و میده به در و همسایه و دوست و آشنا!

ضربه محکمی پشت دست گلی زدم و گفتم:

_تو غلط کردی که بدی منو پیش یه مرد غریبه گفتی.خودت دیوونه ای که پات یه ثانیه تو خونه بند نمی شه.

بعد که به خودم آمدم و معنی حرف گلی رو فهمیدم،با پشیمانی قابلمه رو از دستش گرفتم و گفتم:

-نکنه حرفی بهت زده؟ببینم فکربدی درباره من کرده؟تو که می دونی من هنوز چشمم به اون نیفتاده که از روی قصد و غرض بهش محبت کنم!

گلی دهانش را به یک طرف کج کرد و گفت:

_هر دفعه که براش غذا می برممی گه ما بالاخره سعادت پیدا نمی کنیم این خواهر شما رو ببینیم؟یک سال داریم دست پخت خوشمزه اش رو می خوریم ولی هنوز چشممون به جمالشون روشن نشده.

آهی از سر بیچارگی کشیدم و گفتم:

_تو که می دونی نیت من فقط سیر کردن شکم گرسنه هاس و کاری ندارم که این گرسنه استاد پیانوی تو باشه یا گدای سر چهار راه!یکی از تنبلی گرسنه اس،یکی از بی حوصلگی و یکی از بی پولی.به هر حال گرسنه با گرسنه فرق نداره.

گلی قابلمه رو از دستم قاپید و با اعتراض گفت:

_استاده نه تنبله،نه بی حوصله و نه بی پول!اون وقت با ارزش و عزیزش رو صرف ساختن یه آهنگ می کنه نه پخت و پز!

ترجیح می ده دو دقیقه یه نیمرو بپزه و بقیه و قتش رو کتاب بخونه و پیانو بزنه!

فریاد زدم:

_تو باید براش توضیح می دادی که من منظوری جز  خدمت و دلسوزی ندارم!

خندید و گفت:

_حالا چه زود بهت برخورد و موضوع رو جدی گرفتی!تعریفت رو پیشش کردم.واسه همین خیلی مشتاقه تو رو ملاقات کنه پریچهر خانم!

گلی رفت و من با دلی چرکین و قلبی پشیمان روی صندلی آشپزخانه نشستم.دستم را زیر چانه ام ستون کردم و به فکر فرو رفتم.به این اندیشیدم که چرا فکر بیشتر انسان ها به طرف جنبه های منفی کشیده می شود؟چرا دیدگاه آنها و تعبیر و برداشتشان از اعمال همنوعان خود اینقدر بدبینانه و کج است؟معلم موسیقی خواهرم مرد مجردی بود که تنها زندگی می کرد.جراح عمومی بود و در ضمن کار طبابتش کلاس آموزش پیانو هم داشت.خانه ی شخصی اش را کرده بود آموزشگاه موسیقی.به قول گلی خودش را مسئول شکوفایی استعداد های نهفته ی شاگرداش می دانست،از وقت استراحتش می گذشت و تا جایی که امکان داشت حاصل تجربه ها و آموخته هایش را در اختیار هنرجوهایش می گذاشت.به دلیل مشغولیات کاری و هنری فرصت پخت و پز و رسیدگی به کارهای خانه را نمی یافت.از طرفی حوصله سر و کله زدن با مستخدم و آشپز سر خانه را هم نداشت.گلی می گفت"از غذای بیمارستان و غذای رستوران بدش می آید.از بس نون و پنیر و نیمرو خورده دچار سوءتغذیه شده..."

وقتی این را شنیدم دلم سوخت و مدت یک سال که گلی برای آموختن موسیقی به خانه او می رفت من بدون اینکه اشتیاق دیدن این مرد را داشته باشم،هر هفته به اندازه سه چهار وعده غذا توسط گلی برایش می فرستادم و او هر بار یک  شاخه گل رز در قابلمه می گذاشت.از تازگی و تزیین گل پیدا بود  که او هم هر هفته به گل فروشی می رود تا یک شاخه گل بخرد و جای غذا بگذارد.این کمک کردن های بی جای من نه تنها باعث اعتراض اعضای خانواده ام شده بود،بلکه کم کم داشتم چوب این دلسوزی ها را می خوردم.با این حال دست خودم نبود.نمی دانم چرا خداوند گلوله ی  آتشینی در دل من قرار داده بود تا دلم برای هر گرسنه ای که  می دیدم،می سوخت.وقتی کارگرها را می دیدم که به جای ناهار کیک و نوشابه می خرند و یا بچه هایی که با دل ضعفه  از مدرسه به خانه می آمدند و به دلیل مادر تنبل یا پدر بی پولشان  مجبور می شدند نان و پنیر یا ماست بخورند،این گلوله ی آتشین دلم زبانه می کشید و مغزم را از کار می انداخت.همیشه غذای اضافه  می پختم تا بتوانم شکم گرسنه هایی را مثل معلم پیانوی گلی یا کفاش سر کوچه که ناهارش یک بیسکویت بود سیر کنم.هر وقت مهمانی به خانه می آمد اول از او می پرسیدم"گرسنتون نیست؟چیزی خوردین؟"و به رفتگر کوچه،نگهبان سر خیابان،به لبو فروش دوره گر،به بچه های کبریت فروش و گداهای سر چهار راه ها به جای کمک ریالی یک ظرف غذا می دادم.کمتر اتفاق می افتاد که پایم را از خانه بیرون بگذارم و چند ظرف یکبار مصرف غذا همراه خود نبرم.پدرم که کار جنون آمیز مرا می دید می گفت:

_بدبختی های دیگری هم به جز گرسنگی وجود دارد.

حرف پدرم منطقی بود ولی به نظر من برای درمان  بدبختی های دیگر به پول احتیاج داشتم تا بتوانم به هر دردمندی که می رسم دردش را درمان کنم.

فکر می کردم گره همه بدبختی ها با پول گشوده می شود و همیشه آرزوی داشتن دستگاه  پول چاپ کن عظیمی داشتم  که بتوانم به وسیله آن همه جهان را به یکباره از فقر نجات بدهم.تلاش می کردم که یکی از رشته های خدماتی مثل پزشکی،پرستاری یا معلمی قبول شوم تا دست کم از این طریق به دردمندان کمک کنم،ولی از بخت بد دو سال در امتحان ورودی دانشگاه مانده بودم.

بنابراین راهی جز غذا پختن برای کسانی که اطمینان داشتم شکمشان خالی است،برایم نمانده بود.اما وقتی از لابلای حرف های گلی دریافتم که معلمش محبت انسان دوستانه ی مرا به منظور دیگری تعبیر کرده است از خودم و از دلسوزی بیجای خودم متنفر شدم و حالم از احساس های لطیفی که داشتم بهم خورد.به حدی که اگر می توانستم خودم را حتما دار می زدم!با وجود این دریافتم که همیشه در همه دوران ها فقر معنوی است که آدمی را از پا در می آورد و به بن بست زندگی متنهی می کند نه فقر مادی.

نمی دانم چرا بی دلیل ضربان قلبم بالا رفته بود و دلم از خبر غیر منتظره ای فرو می ریخت.به دلم برات شده بود که سرنوشت دارد برایم خواب و خیالی می بیند و قرار است اتفاقی شگرف به زندگی یکنواخت من تحولی عظیم بخشد.مادرم در دفتر خاطراتش نوشته بود."الهام دل انسان ها نشانه ای از وحی خداوندی است و اگر انسانها به این الهامات گوش فرا دهند می توانند آینده را اساس زمان حال و گذشته پیش بینی کنند"

پدرم معتقد بود"آدم هایی که قلب مهربانی دارند،هر اتفاقی که در شرف روی دادن باشد به دل آنها الهام می شود."

دل من آن روز گرچه عصبانی بود ولی نوید خوشبختی و دگرگونی می داد.بیشتر از پنجاه بار دور هال قدم های تند و خشمگین پیمودم.وقتی سر گیجه گرفتم به طرف تلفن که پی در پی زنگ می زد رفتم.

گوشی را با اکراه برداشتم خواهرم گلی بود که گفت:

_الو!پری معلوم هست کجایی؟چرا گوشی را بر نمی داری؟

با بی حوصلگی گفتم:

_خب که چی؟

_می آیی دنبالم؟

با حرص و از روی تنبلی پرسیدم:

_ابراهیم کجاست؟

ابراهیم را پدرم استخدام کرده بود که کار رفت و آمد بچه ها را انجام دهد.گلی با عصبانیت گفت:

_نمی دونم کدوم گوریه!الان نیم ساعته که کلاسم تموم شده و منتظر نشستم.

_هر جا باشه الان پیدا می شه.

با التماس گفت:

_فردا امتحان شیمی دارم و هیچی نخوندم.پاشو بیا دنبالم.

با سماجت گفتم:

_یه تاکسی تلفنی خبر کن و بیا.

پدرم اجازه نمی داد ما با تاکسی به جایی برویم.بخصوص گلی که از همه ما خوشگل تر بود.با فریاد فرو خورده ای از لای دندان هایش گفت:

_می دونی که بابا ناراحت می شه!چقدر چک و چونه می زنی!حلقم خشکید بس که التماس کردم.

مجبور شدم با پیکان قراضه ای که پدرم در اختیار من گذاشته بود دنبال گلی بروم.برادر کوچکم که همیشه به دامنم چسبیده بود و مرا مامان صدا می کرد،با گریه و زاری همراه من شد.هنگام رانندگی باید یک دستم به سینه ی او می بود که یک ثانیه  از وول خوردن نمی ایستاد و یک دستم هم به فرمان. هیچوقت در عمرم چنین بی حوصلگی و چنین خلق تنگی را تجربه نکرده بود و هیچ وقت از ترافیک و چراغ قرمز طولانی عصبانی نشده بودم.

نمی دانم آن بعداز ظهر سرنوشت ساز چرا مرا دیوانه می کرد.وقتی زنگ خانه معلم موسیقی گلی را فشار دادم،ابراهیم هم از راه رسید.بقل ماشین او ایستادم و با لحن دلجویانه ای پرسیدم:

_معلوم هست شما کجایین؟چرا انقدر دیر کردین؟

هنوز جواب ابراهیم را نشنیده بودم که دیدم مردی از روی بالکن طبقه دوم به من خیره شده.طبق مشخصاتی که قبلا گلی از معلمش داد،او را شناختم.قد بلند و اندام تناسبی داشت.گرچه غروب هنوز سنگین نشده بود  و قیافه ها قابل تشخیص بود،ولی من فقط چشمان درشت و سیاه او را دیدم که نگاه تیز و برنده ای داشت قلبم را خراشید و دلم را به لرزه واداشت.همین که دید من متوجه حضورش شده ام بلافاصله آمد پایین و روبرویم ایستاد.از دیدنش آنقدر هول شدم که نفهمیدم به جای سلام چرا لبهایم را زیر دندان هایم فشار دادم و دست هایم را بهم مالیدم.لبخندی به دستپاچگی بی دلیل من زد و گفت:

_رهام اقبال هستم!

از شنیدن اسم غیر معمول او که تا آن روز  به گوش من نخورده بود،به حالت تعجب تکان مشهودی خوردم و یادم رفت در مقابل،من هم خودم را معرفی کنم.

فقط سرم را به علامت اظهار خوشبتی و خوشحالی از آشنایی تکان دادم.وقتی که دید من خیال حرف زدن ندارم ادامه داد:

_بالاخره سعادت یاری کرد که ما شما رو ببینیم و به خاطر دستپخت خوشمزه و از لطف و محبت بی دریغتون تشکر کنم.

نگاه نافذش زبانم را بند اورده بود.دهانم قفل شده بود و تمام اندام های ارادی  و غیر ارادی بدنم دچار لرزه ی خفیف و شیرینی شده بود.با اینکه می دانستم هر چه بیشتر به چشمان او نگاه کنم نابودتر خواهم شد،باز ناخودآگاه به او خیره شدم،انگار که از خود اختیاری نداشتم.

مغناطیس چشمام مرا پاک از خود بی خود کرده بود و من مات و حیرت زده بر جا خشک شده بودم. برخلاف آنچه که قبلا درباره ی او تصور می کردم،مرد با وقار و مغرور و پر هیبتی بود که در عین حال مهربانی خاصی هم پشت آن جذبه ظاهری اش نهفته بود.حرکات و رفتارش موقر و متین بود و لحن گفتارش شمرده و دلنشین.همه ی این صفات ظاهری او و لبخند محوی که روی لبهای درشتش داشت قلب مرا در آن واحد به آتش  کشید،به اندازه ای که دیگر طاقت ماندن نداشتم.احساس می کردم دچار تنگی نفس شدم و نمی توانم یک ثانیه ی دیگر روی پاهایم بایستم.

در این وضع نابهنجار،برادرم سرش را از ماشین بیرون آورد و با بی تابی و لحن بچگانه اش گفت:

_مامان!مامان!بریم دیگه!

و مرا از ورطه نابودی نجات داد.پشت فرمان نشستم،گلی داشت برای معلمش توضیح می دادکه چرا بچه خواهرم را مامان خطاب می کند.برای خداحافظی مجبور شدم دوباره نگاهی به او بیندازم،ولی نمی دانم چرا این نگاه آنقدر طولانی شد که همه وجودم را سوزاند!

به محض اینکه ماشین حرکت کرد،گلی با لحن پرخاشگرانه ای خطاب به من گفت:

_چرا اینجوری باهاش برخورد کردی؟چرا یک کلمه باهاش حرف نزدی؟یه کلمه ناقابل!به نظر من حق داره که فکر کنه تو دیوونه ای!

در مقابل عصبانیت و بازخواست گلی هم ساکت بودم.خودم هم نمی دانستم چرا لال شده بودم.من که هیچ وقت در هیچ موقعیتی حس گویایی ام را از دست نمی دادم و همیشه عضو خستگی ناپذیر بدنم زبانم بود،چرا به آن حال بیچارگی افتاده بودم که غیر از سلام و خداحافظی آن هم با تکان دادن سر،کار دیگری نتوانستم بکنم؟

خوب می دانستم که دلم هوای دیگری به سرش زده،ولی نمی توانستم باور کنم و بپذیرم که حال و هوای درونی من از آن حالت بچگانه تغییر کرده باشد.گرچه بیست سالم بود،اما هنوز فرصت نکرده بودم که تغییر رویه بدهم.گرفتاری زندگی پدرم بودم.

او مرد بسیار زیبا و بسیار ثروتمندی بود  که هر چه در کار تجارت شانس می آورد در ازدواج نحسی.وقتی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته بود،عاشق یک دختر ایرانی مقیم لندن شده بود و بالاخره هوس ازدواج او را از راه  تحصیل منحرف کرد و در سن بیست سالگی بااین دختر،یعنی مادر من ازدواج کرد و هر دو به ایران برگشتند.او به شغل ازاد روی آورد.با تکیه بر ثروت پدرش خیلی زود توانست به انچه که خواسته بود دست یابد،به طوری که وقتی من هفت ساله بودم و گلی سه ساله،صاحب یک خانه ی دو هزار متری در نیاورانفیک کارخانه چرم سازی و یک مغازه فروش  لوازم یدکی ماشین های سنگین صنعتی شده بود،اما تا خواست اب خوشی از گلویش پایین برود مادرم در اثر سرطان کبد از دنیا رفت و پدرم بعد از چند ماه به بهانه بی سرپرست بودن ما،دوباره ازدواج کرد و باید خدا را ساس گفت که سرطان را برای زن ها افریده است تا مردها بتوانند دوباره با زن جوان و زیبایی ازدواج کنند!نامادری ام به فاصله سه سال یک پسر و یک دختر به دنیا آورد تا به وسیله ی بچه ها جای خود را در زندگی محکم کند که خداوند به او فرصت نداد و وسط خیابان درست روی خط عابر پیاده رفت زیر ماشین و در اثر ضربه مغزی جابجا مرد!

پدرم گرچه مزه ی زن جوان زیر دندانش  رفته بود و نیز چون زیبا و شیک پوش بود و سوار ماشین آخرین مدل هم می شد،زنان بیوه و دختران ترشیده دست از سر او برنمی داشتند ولی دیگر خیال ازدواج نداشت.سرش به زن صیغه ای زیبایش گرم بود تا اینکه این زن به طمع زندگی دائمی با پدرم از او باردار شد پدرم مجبور شد او را عقدکند.این نامادری حیله گر بودن اینکه  مزه ی نامادری را به ما بچشاند سر زا رفت و دردسر دیگری به نام بابک برای ما پشت گوش گذاشت.پدرم در سن سی و هشت سالگی صاحب پنج بچه از سه زن بود  و هزار گرفتاری مربوط به این بچه ها  و مربوط به کار و زندگی اش.من هفده ساله بودم که باید از پس این زندگی پر اشوب برمی آمد.

بچه داری،نوزاد داری،مهمانداری های وقت و بی وقت پدرم،پذیرایی از خانم های فامیل  که مثلا برای کمک به من لطف می کردند و مزاحم من می شدند  و مدرسه رفتن که مجبور شدم دیپلم را از طریق متفرقه بگیرم .باز هم در این سن چوب اخلاق بد خود را می خوردم.

آنقدر پول داشت که بتواند یک مستخدم برای ما استخدام کند ولی من نمی توانستم  یک هم نوع و هم جنس خود را به عنوان برده که نامش به کلفت تغییر یافته است و برای اینکه از درگاه خدا شرم می کنیم نام انها را مستخدم می گذاریم،به اسارت خود بگیریم و از چپ و راست به او فرمان بدهیم.نمی توانستم بین خودم و کسی که مجبور است زیر دست من کار کند فرقی بگذارم.وقتی این چنین بی عدالتی هایی را می دیدم به مرز جنون می رسیدم.با وجود این اخلاقم مجبور بودم خودم یک تنه به همه کارها رسیدگی کنم تا پدرم به مستخدم نیاز پیدا نکند.به اندازه ای دیوانه بودم که راه تحصیل  و پیشرفت را بر خود بسته بودم و چسبیده  بودم آشپزی و خانه داری....

 

ادامه دارد.........


تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 108
  • بازدید کلی : 1,392